چهل‌و‌چهار داستان‌واره‌ی‌ِ کهن‌، از سرگذشت‌ِ کسانی که به سختی و دشواری و بلايی دچار آمده‌، و به راهی که گُمان نمی‌برده‌اند‌، رهايی يافته‌اند‌... {::::}

(‌IV‌) جوانِ مسلمان، و جدِّ رومیِ او

مردی از اهلِ کوفه، حکايت کرده است که:
با مسلمة‌بن‌عبدالملک، به غزایِ روم رفته بودم؛ و از روميان، اسيرانِ بسيار گرفتيم. و چون چند منزل راه‌سپرديم، مسلمه دستور داد تا اسيران را آوردند، و به کشتارِ ايشان آغاز نمود، و بسياری را کشت.
در ميانِ آن اسيران، پيری ضعيف را آوردند، و مسلمه فرمان داد تا او را بکشند. پيرمرد گفت: از کشتنِ ناتوانی مانندِ من، چه سودی به شما می‌رسد؟ اگر مرا نکشيد، می‌روم، و از اسيرانِ مسلمان که به دستِ ما افتاده‌اند، دو جوانِ چابک می‌آورم، و در برابرِ آزادیِ خود، آن‌ها را به شما می‌سپارم.
مسلمه گفت: چگونه تو را رها کنم؟ سخنِ تو را چه کسی به‌گردن‌می‌گيرد؟ گفت: من به وعده‌ای که می‌دهم، وفا می‌کنم. مسلمه گفت: من به سخنِ تو اعتماد ندارم. پيرمرد گفت: بگذار تا در لشکرِ تو، گشتی بزنم؛ شايد کسی را بيابم که ضامنِ من شود، و تو اعتماد کنی.
مسلمه، به نگهبانان دستور داد که او را رها کنند تا در لشکرگاه بگردد؛ و مواظبِ او باشند.
پيرمرد، در ميانِ لشکر می‌گشت، و در چهره‌یِ سپاهيان خيره می‌شد؛ تا اين‌که به جوانی رسيد، از قبيله‌یِ بنی‌کلاب. روی به آن جوان کرد و گفت: ای جوان ضامنِ من شو. و سپس، چند‌و‌چونِ موضوع را برایِ آن جوان بازگو نمود . آن جوان پذيرفت، و نزدِ مسلمه آمد، و ضامنِ او شد.
مسلمه دستور داد تا پيرمرد را آزاد کردند. چون رفت، مسلمه از آن جوان پرسيد: اين پيرمرد را می‌شناختی؟ گفت: نه. گفت: پس چرا به او اعتماد کردی، ضامنِ او شدی، و خود را به خطرِ نابودی افکندی؟ جوان گفت: او را ديدم که می‌گشت، و به يک‌يکِ سپاهيان می‌نگريست، و از ميانِ همه مرا برگزيد، و نيازِ خود را با من در ميان نهاد؛ من شايسته نديدم که گُمانِ او را ناراست گردانم، و اميدِ او را وفا نکنم.
چون يک روز گذشت، آن پير را ديديم که می‌آمد، و دو جوانِ مسلمان را، از اسيرانی که روميان گرفته بودند، با خود می‌آورد. آن دو اسير را به مسلمه سپرد، و گفت: ای امير، خواهش می‌کنم آن جوان را که در حقِّ من نيکی کرده، اجازه دهی که با من به قلعه‌یِ ما بيايد، تا اين بزرگواری و مهربانیِ او را پاداش دهيم.
مسلمه به آن جوان گفت: اگر می‌خواهی، برو. و آن جوان با او برفت.
جوان می‌گويد[2]‌: چون به قلعه رسيديم، پيرمرد روی به من کرد و گفت: ای جوان، هيچ می‌دانی که تو فرزندِ منی؟! گفتم: چگونه فرزندِ تو باشم؛ حال‌آن‌که، من مردی مسلمان‌ام، از عرب، و تو مردی عيسوی، از روم!؟
پيرمرد گفت: مادرِ تو از کجاست؟ گفتم: مادرِ من رومی است. پيرمرد گفت: اکنون می‌خواهم وصفِ مادرت را بگويم. تو را به خدا سوگند می‌دهم، که اگر گفته‌های‌ام راست بود، آن را تصديق کنی. گفتم: سوگند می‌خورم. پيرمردِ رومی به سخن درآمد، و وصفِ مادرم را چنان گفت که سرِ مويی خطا در آن نبود؛ و حتّی يک مورد را نادرست نگفت.
سپس، پيرمرد گفت: مادرِ تو دخترِ من است؛ و تو فرزندِ منی. گفتم: از کجا دانستی که من فرزندِ توام؟ گفت: به راه‌بُردِ مانندگیِ چهره و پيکر، و آشنايیِ پيشينِ روان‌ها، و راستیِ دريافت، و بسياریِ تيزهوشی و دانايی!
و سپس، زنی را صدا زد و از خانه بيرون آمد؛ شک نکردم[3] که مادرِ من است. و پيرزنی نيز با او بيرون آمد؛ درست به همان شکل و ريخت‌وار؛ الّا اين‌که پير بود. و به سویِ من آمدند، و بر سر و رویِ من بوسه می‌زدند. پيرمرد گفت: اين دو تن، جدّه و خاله‌یِ تو اند.
آن‌گاه، پيرمرد بر بام ِ قلعه رفت، و به زبانِ رومی، بانگی بلند برکشيد و سخنی گفت؛ و چندين جوان و نوجوان از صحرا آمدند؛ و بر سر و رویِ من بوسه می‌زدند. پيرمرد گفت: اينان، دايی‌هایِ تو اند، و پسرخاله‌هایِ تو، و پسرعموهایِ مادرِ تو.
سپس، آرايه‌ها و گوهرها، و پارچه‌هایِ گونه‌گونِ گران‌بها آورد، و گفت: اين‌همه، ازآنِ مادرِ توست، که نزدِ ما مانده است؛ پيش از آن‌که او را به اسارت و بندگی ببرند. اين‌ها را بردار، و با خود به نزدِ او ببر. او همه را خواهد شناخت. و سپس، جداگانه، مالِ بسيار و جامه‌هایِ رومی، و چندين اسب و استرِ خوب به من داد؛ و مرا، به سلامت، به لشکرگاه بازگرداند.

چون از غزا بازگشتيم[4] و آن جوان به خانه رفت[5]، يک‌به‌يکِ آن گوهرها و آرايه‌ها و پارچه‌ها و جامه‌ها را، به مادرِ خود می‌داد، و می‌گفت: اين‌ها  را به تو بخشيدم. و مادر، چون آن گوهر و آرايه و ديگر چيزها را می‌ديد می‌گريست.
چون بی‌تاب شد، پسر را سوگند داد، و گفت: با من بگو، که اين‌ها را از کجا آورده‌ای، و اهلِ اين قلعه در چه حالی بودند، و از ايشان چه کسانی کشته شدند، و چه کسانی زنده ماندند؟ و جوان، برایِ او، از چند‌و‌چونِ آن قلعه، و فراوانی و آبادانیِ آن سرزمين می‌گفت، و از چهره و ريخت‌وارِ آن پيرمرد و آن پيرزن و آن زنِ جوان، و آن جوانان، سخن می‌راند، و مادرش می‌گريست و بی‌قراری می‌کرد. جوان گفت: تو را چه شده است؛ و چرا آشفته و بی‌قرار شده‌ای؟ مادر گفت: آن پير که می‌گويی، پدرِ من است؛ و آن پيرزن، مادرِ من؛ و آن زنِ جوان، خواهرم.
جوان طاقت نياورد، و همه‌یِ آنچه را که آورده بود، پيشِ مادر نهاد؛ و همه‌یِ ماجرا را، سرتاپا، برایِ او بازگفت.


?
پابرگ‌ها:

[1]  بابِ 5؛ حکايتِ 4 (‌جلدِ‌1‌؛ ص‌298 تا 302)
[2] اين‌جا، در اصلِ متن، داستان همچنان از زبانِ همان راوی [مردی از اهل کوفه] که به‌ناچار، ديدگاهِ او محدود به فضایِ لشکرگاه است، روايت می‌شود: «چون به حصن او رسيد آن پير او را گفت: يا جوان هيچ می‌دانی که تو فرزند منی؟ جوان گفت: من چگونه فرزند تو باشم، مردی مسلمانم از عرب و تو مردی نصرانی از روم ...» (ج1، ص300)
و اين، با واقع‌نمايی سازگار نيست. راوی که محدود به فضایِ حضورِ خويش است، چگونه می‌تواند شاهدِ گفت‌و‌گویِ آن دو تن، در نزديکیِ قلعه، و سپس درونِ قلعه باشد؟!
برایِ رفعِ اين نقيصه، فکر کردم بهتر است اين بخش از داستان، از زبانِ مردِ جوان بازگو شود. نمونه‌هایِ ديگری از اين‌دست، گه‌گاه، در برخی از حکايت‌های ِ اين مجموعه ديده می‌شود. هرجا چنين موردی بوده، من آن را اصلاح کرده؛ و البتّه، تصرّفِ خود را، در پابرگ، يادآوری نموده‌ام...
[3] از اين‌جا، در اصلِ متن نيز، روايت، از زبانِ خودِ جوان دنباله می‌يابد: «بعد از آن زنی را از پرده بيرون خواند، شک نکردم که مادر من است...» (همان، ص301)
[4] شايد درست‌تر اين باشد که فعل «بازگشتند» باشد. (بنگريد به پابرگِ بعدی)
[5] اين بخش را هم می‌توان به پيروی از بخشِ پيشين، از زبانِ مردِ جوان روايت کرد؛ امّا من اين‌جا را، به اصلِ متن برگشته‌ام؛ و روايت را از ديدگاهِ راویِ دانایِ کل ادامه می‌دهم. اگرچه، اين‌جا نيز، راویِ دانایِ کل نمی‌تواند جايی در روايت داشته باشد (مگر اين‌که از همان آغاز چنين می‌بود، و داستان از زاويه‌ديد و زبانِ راویِ بيرونی روايت می‌شد...)، گُمان می‌کنم به اين‌صورت، روايت مؤثّرتر از کار درمی‌آيد؛ تا اين‌که از زبانِ مردِ جوان باشد.

(‌III‌) بول بر گورِ ستمگر

محمّدبن‌الفضل، زمانی که وزيرِ معتصم بود، حکايت کرد که:
روزگاری پيش‌از‌ين، املاک و مستغلّاتِ عجيف را، در منطقه‌یِ عسکر، من اداره می‌کردم. به عجيف گفته بودند که من در اموالِ او خيانت کرده‌ام، و [در اثرِ ناشايستگیِ من] آبادی‌ها و مزرعه‌هایِ او، ويران شده. مأمور فرستاد، مرا گرفتند، بر دست و پای‌ام بند و زنجير نهادند، و با همان وضع، پيشِ او بردند؛ به خانه‌ای که در شهرِ [نوبنيادِ] سرّ‌من‌رأی (سامرّا) برایِ خود می‌ساخت.
صنعت‌گران در سرایِ او کار می‌کردند؛ و او در سرای می‌گشت. چون نگاه‌اش به من افتاد، دشنام داد، و گفت: در مالِ من خيانت کردی، و آبادی‌هایِ من، در دستِ تو خراب گشت؛ به‌خدا که تو را می‌کشم.
و فرمود که تازيانه آوردند؛ و مرا گرفتند تا بزنند. از خوف و وحشتِ آن حال، از خود بی‌خود شدم؛ به‌حدّی که جلوِ ادرارِ خود را نتوانستم بگيرم، و نشانِ بول بر ساقِ شلوارم پديدار شد. کاتبِ عجيف که می‌نگريست، وقتی آن حالت را مشاهده کرد، به او گفت: خدا به تو عزّت دهد، ای امير! تو امروز به سرکشیِ اين بنا و رسيدگی به نيازهایِ آن مشغولی؛ و اين مرد در دستِ ماست، و جايی نمی‌رود. کشتن و زدنِ او، برایِ امير، هر زمان که بخواهد، آسان است. فرمان بده که او را زندانی کنند، تا کارهایِ او را به‌دقّت بررسی کنی. اگر آنچه درباره‌اش گفته‌اند، راست باشد، می‌توانی دستور دهی که او را مجازات و شکنجه کنند؛ و اگر دروغ باشد، اين‌لحظه مرتکبِ گناه نشده باشی؛ و به‌واسطه‌یِ اين‌کار، از امرِ مهمِّ رسيدگی به وضعِ ساختمانِ سرایِ خود باز نمانده باشی.
چون عجيف سخنِ کاتب را شنيد، دستور داد تا مرا زندانی کردند.
مدّتی در زندان ماندم، تا اين‌که معتصم به جهاد با فرنگيان، به غزوِ عمّوريّه رفت؛ و عجيف نيز با او بود. و در آن‌جا بر عجيف خشم گرفت، و فرمان داد تا او را کشتند. چون اين خبر به کاتبِ او رسيد، دستور داد که مرا آزاد کردند.
از زندان که بيرون آمدم، دست‌ام تهی بود، و هيچ نداشتم. به سراغِ صاحب‌ديوان رفتم؛ و ميانِ ما دوستی برقرار بود. از ديدنِ من، و آزاد شدن‌ام شادمان شد، و از تنگ‌دستیِ من غمناک گشت، و خواست مبلغی به من ببخشد. گفتم: مال قبول نمی‌کنم؛ کاری از امورِ حکومت به من واگذار، که از آن سودی به من برسد، و خدمتی کرده باشم؛ و تو از مالِ خويش، چيزی از دست نداده باشی. و صاحب‌ديوان، مرا به شغلی برگماشت، در نواحیِ ديارِ ربيعه و مُضر.
من، که آه در بساط نداشتم، از تاجرانِ شهر، مبلغی قرض گرفتم، و با آن، ظاهرِ خود را آراسته گردانده، سر‌و‌سامانی دادم؛ و بدان سوی رفتم.
از جمله‌یِ مناطقِ تحتِ کارگزاریِ من، آبادی‌يی بود خوش‌منظر. روزی، در گوشه‌کنارِ آن نواحی، گشت‌و‌گذاری می‌کردم؛ به آن آبادی رسيدم، و برایِ آسودن به خانه‌ای رفتم. خانه‌ای که در آن فرود آمده بودم، مستراحی تنگ و ناپاکيزه داشت . شب، چون برایِ رفعِ نياز برخاستم، از خانه بيرون رفتم، تلی خاک ديدم، و برایِ بول‌کردن آن‌جا نشستم. در همين‌حال، صاحب‌خانه بيرون آمد، و گفت: می‌دانی که بر چه جايگاهی بول می‌کنی؟ گفتم: توده‌واری خاک است. خنديد و گفت: اين گورِ مردی است از نزديکانِ خليفه، که نامِ او عجيف بود. خليفه بر او خشم گرفت؛ او را دست‌و‌پا بسته، به اين حوالی آوردند، و چون به اين‌جا رسيدند، او را کشتند. و اين‌جا، ديوارِ کهنه‌ای بود، جنازه را کنارِ آن انداختند. چون لشکرِ خليفه از اين‌جا رفت، ما آن ديوارِ کهنه را بر رویِ جنازه واژگون کرديم، که سگ‌ها او را پاره‌پاره نکنند. و امروز، آن مرد در زيرِ اين توده‌یِ خاک است!
چون اين سخن را شنيدم، از بول‌کردنِ آن‌روز يادم آمد، که از ترسِ او، خود را آلوده ساختم؛ و از بول‌کردنِ امروز بر گورِ او، دچارِ شگفتی شدم.


?
پابرگ‌ها:

[1]  باب‌ِ 5‌؛ حکايت‌ِ 3 (‌جلدِ‌1‌؛ ص‌294 تا 297)

(‌II‌) جعفر‌ِ برمکی و اسحاق‌ِ موصلی‌، و عبدالملک‌ِ هاشمی

اسحاق‌بن‌ابراهيم‌ِ موصلی حکايت کرده است که‌:
من هرگز کسی را همانند‌ِ جعفر‌بن‌يحيی‌البرمکی نديده‌ام‌. [اين مرد] در بخشندگی و گشاده‌دستی و ادب و فرهنگ و جوانمردی و نرم‌خويی و باريک‌بينی و خوش‌رفتاری، و نيز در آنچه لازمه‌یِ هم‌نشينی و مجالسِ عشرت است، مانندِ موسيقی و رقص و سخنانِ خنده‌ناک و شوخی‌ها، سرآمدِ همگان بود.
روزی به سرای ِ هارون‌الرّشيد رفتم، گفتند: اميرالمؤمنين به آسايش مشغول است. در بازگشت، جعفر را ديدم که به سویِ سرایِ هارون می‌آمد. او را از موضوع باخبر ساختم، گفت: لحظه‌ای درنگ کن. و به درون رفت و رسمِ خدمت به‌جای‌آورد؛ و چون بازگشت، گفت: بيا تا به خانه‌یِ ما رويم، و به‌تنهايی، به عشرت و نشاط بگذرانيم، و از اين فرصت بهره‌ای ببريم، و امروز مطربِ همديگر باشيم. گفتم: چه بهتر از اين .
به خانه‌یِ جعفر رفتيم؛ جامه‌یِ خود را عوض کرديم، و خوردنی آوردند. چون از خوردن فارغ شديم، کنيزکانِ خود را صدا زد: بياييد که بيگانه‌ای در ميان نيست، که لازم باشد خود را از او پنهان کنيد. سپس، شراب آوردند؛ و پيش از آن، جامه‌هایِ ابريشمين پوشيديم و بوييدنی‌هایِ خوش –چنان که شيوه‌یِ مجلسِ شراب است- به‌کار برديم، و به سماع مشغول شديم. يک‌بار من برایِ او آواز برمی‌کشيدم، و بارِ ديگر، او برایِ من می‌خواند.
در اين ميان، دربان را صدا کرد و گفت: امروز هيچ‌کس را (هرکه می‌خواهد باشد) راه نمی‌دهی. حتّی اگر فرستاده‌یِ خليفه هم آمد، بگو که وزير به کارِ مهمّی مشغول است. و اين فرمان را چندبار تکرار کرد، و فرمود که دستورِ او را به همه‌یِ دربانان و خدمت‌کاران اطّلاع دهند. سپس، افزود: فقط، اگر عبدالملک بيايد، او را راه دهيد. و منظورش از اين عبدالملک، يکی از هم‌نشينانِ او بود، که جعفر به او اُنسِ بسيار داشت و در مجالس حاضر می‌شد، و مردی شوخ‌طبع بود.
دربان رفت، و ما به کارِ خود مشغول شديم. اندکی بعد، در اوجِ شادی و نشاط، حالِ بسيار خوشی داشتيم، که ناگهان پرده کنار رفت و عبدالملک‌بن‌صالحِ هاشمی را ديديم که به درون آمد. دربان اشتباه کرده بود؛ و پنداشته بود که منظورِ جعفر، اين عبدالملک بوده!
و امّا، اين عبدالملک، از بزرگانِ هاشميان بود؛ و در بزرگی و وارستگی، پايه و جايگاهی بلند داشت. بارها، اميرالمؤمنين هارون از وی درخواستِ هم‌نشينی و شرکت در محافل نموده بود؛ و عبدالملک نمی‌پذيرفت. پاکيزگی و پرهيزگاریِ وی به اندازه‌ای بود که بارها و بارها، هارون کوشيده بود تا يک قدح شراب به وی بنوشاند؛ و تلاش‌هایِ او بی‌نتيجه مانده بود.
من و جعفر چون او را بديديم، حيران مانديم و به يکديگر نگاه می‌کرديم. از نگرانی و سرگشتگیِ بسيار، شادمانی از ما گريخت. جعفر چنان آشفته و خشمگين بود، که گويی پوست بر تن‌اش درحالِ ترکيدن بود. سرخ‌شده و برافروخته. و عبدالملک، چون پريشانی و سرگشتگیِ ما را ديد، به سویِ ما قدم برداشت. به راهروی رسيد که اتاقی که ما در آن بوديم، در انتهایِ آن قرار داشت. همان‌جا، در راهرو، ردایِ خود را درآورد و به کناری انداخت؛ و خوردنی طلب کرد. جعفر فرمود تا خدمت‌کاران برای‌اش خوردنی آوردند؛ و هنوز خشمگين و پريشان بود. عبدالملک چيزی بخورد، و پيمانه‌ای بزرگ شراب درخواست کرد؛ و چون آوردند، يک‌ضرب سرکشيد، و بر درِ خانه‌ای که ما در آن بوديم ايستاد؛ دست‌های‌اش را به دو سویِ در گذاشت، و گفت: در کاری که می‌کنيد، مرا هم شريک سازيد. جعفر گفت: درآی. خوش آمدی!
بعد از آن، پيراهنی ابريشمين آوردند. عبدالملک آن را پوشيد، و بویِ خوش به‌کار بُرد؛ و چند پياله شراب، پی‌در‌پی نوشيد، تا در مستی به ما برسد! و سپس آوازی خوش برکشيد؛ که از آوازِ هردویِ ما خوش‌تر و استادانه‌تر بود. و در هر کار و ريزه‌کاری، که در چنين مجالسی معمول است، از ما بهتر و برتر عمل نمود.
خشمِ جعفر به خرسندی، و اندوهِ او به شادی بدل گشت، و گفت: کار و درخواستی که داری بگو، تا برآورده سازم. عبدالملک گفت: اينک، جای و هنگامِ آن نيست. جعفر اصرار کرد. عبدالملک گفت: مدّتی است اميرالمؤمنين از من روی برمی‌گرداند؛ می‌خواهم که باز همچون گذشته، با من مهربان گردد، و از الطاف و بخشش‌هایِ او برخوردار باشم.
جعفر گفت: اميرالمؤمنين از تو خرسند گشت، و غبارِ کدورت از خاطرش زدوده شد؛ اکنون، درخواستی که داری، چيست؟ عبدالملک گفت: خواهش و آرزویِ من همين بود که گفتم. جعفر گفت: می‌گويم آنچه می‌خواهی، درخواست کن. عبدالملک گفت: قرضِ بسيار دارم. گفت: قرض‌های‌ات چه مقدار است؟ گفت: چهل‌هزار درم. گفت: اين‌هم چهل‌هزار درم! اگر می‌خواهی، بگويم همين‌لحظه، آن را برای‌ات بياورند؛ امّا، آنچه مرا از اين‌کار بازمی‌دارد، اين است که جايگاهِ تو والاتر از آن است که کسی مانندِ من، به چون‌تويی چيزی ببخشد. پذيرا می‌شوم، که فردا، اين مبلغ را از خزانه‌یِ اميرالمؤمنين، به خدمت‌ات بياورند.
عبدالملک گفت: خواهشی ديگر نيز دارم؛ و آن اين است که اميرالمؤمنين، به پسرِ من نام و آوازه‌ای بخشد، و او را به پايه و جايگاهی بلند برساند. جعفر گفت: اميرالمؤمنين، حکومتِ مصر به پسرت داد، و دخترِ خود عاليه را به عقدِ او درآورد، و دوهزارهزار درم از مالِ خود، برایِ کابينِ دختر، به او می‌دهد.[2]
اسحاق‌بن‌ابراهيمِ موصلی می‌گويد: من با خود گفتم: اين مرد مست شده است، و نمی‌فهمد چه می‌گويد!
و چون بامداد به درگاهِ اميرالمؤمنين رفتم، جعفرِ برمکی پيش از من آنجا بود؛ و در سرایِ اميرالمؤمنين، جمعيّتی بسيار ديدم؛ و ابويوسفِ قاضی و ديگرانی مانندِ او، از پيشوايانِ بزرگ و سرشناسان و بزرگانِ بغداد را ديدم که دعوت کرده بودند. و عبدالملک‌بن‌صالحِ هاشمی و پسرش را به حضورِ هارون‌الرّشيد آوردند.
هارون گفت: تا اين‌لحظه، از تو ناخرسند بودم. اکنون، خرسند گشتم، و چهل‌هزار دينار[3] به تو بخشيدم. همين‌لحظه، از جعفر دريافت کن. و سپس، پسرِ عبدالملک را صدا زد، و گفت: همگان گواه باشيد، که من دخترِ خود عاليه را به او دادم، و از مالِ خود، دوهزارهزار درم مهرِ او کردم؛ و حکم‌رانی و ولايتِ مصر نيز به وی سپردم.
اسحاقِ موصلی گويد: چون جعفر بيرون آمد، چگونگیِ ماجرا را از او پرسيدم؛ گفت: صبحِ زود به خدمتِ اميرالمؤمنين آمدم، و تمامیِ ماجرایِ ديشب را، کلمه به کلمه، با او در ميان نهادم، و بازگو نمودم. از ماجرایِ عبدالملک، و اشتباه‌کردنِ دربان، و رفتاری که عبدالملک با ما داشت؛ و اين که برایِ برهم‌نخوردنِ شادمانیِ ما، بزرگی و پرهيزگاریِ خود را به‌کناری‌نهاد، و با ما هم‌رنگ شد. هارون شگفت‌زده شد، و خوش‌اش آمد. بعد از آن، گفتم که من از سویِ اميرالمؤمنين، قول‌هايی به عبدالملک داده‌ام. گفت: چه قول‌هايی؟ همه را برای‌اش گفتم. گفت: به قول و وعده‌هایِ خود وفا کن. و فرمان داد تا عبدالملک را به حضورش آوردم. و چنان شد که خود ديدی!


?
پابرگ‌ها:

[1]  باب‌ِ 4‌؛ حکايت‌ِ 14 (‌جلد 1‌؛ ص‌249 تا 254‌)
[2]  در اصلِ متن، چنين است: «و دوهزارهزار درم از مال خود کابين دختر به وی داد.»(ص253) – و من نمی‌فهمم منظور از آن چيست. آيا هارون مهرِ دختر را، خود پرداخته است؟! ظاهراً بايد چنين باشد. در ادامه‌یِ روايت، می‌خوانيم: «و از مال خويش، دوهزارهزار درم مهر او گردانيدم.» (ص254)
[3]  از متن و ضبطِ نسخه‌ها نمی‌توان پی‌برد که چرا «درم» به «دينار» بدل شده؟ شايد هم سخاوتِ هارون گل کرده؟!

(‌I‌) ‌غلامی که جز خداوند‌ِ خود پناهی نداشت‌...

ابوالحسن‌المقری می‌گويد‌:
در ميان‌ِ ياران‌ِ ما که قاری‌ِ قرآن بودند و در علوم‌ِ وابسته به آن مهارت داشتند‌، مردی نيکوکار و پاکيزه‌کردار بود‌، به نام‌ِ ابواحمد‌. اين مرد‌، دعای‌ِ محبّت می‌نوشت‌، و در اين کار‌، قبول‌ِ همگانی يافته بود‌؛ و دعای‌ِ او باعث‌ِ انس و محبّت ميان‌ِ قلب‌ها می‌شد‌. هزينه‌ی‌ِ خوراک و پوشاک و زندگانی‌ِ ابواحمد‌، از هديه‌هايی که مردم به عنوان‌ِ مزد‌ِ دعانويسی برای‌اش می‌آوردند‌، تأمين می‌شد‌.
او‌، برای‌ِ من تعريف کرده است که‌:
يک روز‌، کيسه‌ام کاملاً تهی بود‌. تا شب انتظار کشيدم‌؛ امّا گشايشی حاصل نشد‌. روز به پايان رسيد‌، و همچنان‌، در دکّان نشسته بودم‌. با خلوص‌ِ نيّت‌، روی به خدا آوردم‌، و از او درخواست کردم که روزی‌ِ مرا برساند‌.
هنوز دعای‌ِ من به پايان نرسيده بود که شخصی داخل شد‌. نگاه کردم‌، پسری نوجوان بود‌، با چهره‌ای بسيار زيبا و دل‌پذير‌؛ چنان که گويی خداوند در آفرينش‌ِ او‌، همه‌ی‌ِ زيبايی‌ها را به کار بسته بود‌، و از هيچ ريزه‌کاری و دقّتی‌، در پرداخت‌ِ چهره‌ی‌ِ او خودداری نکرده‌.
با ادب  و احترام‌ِ بسيار سلام کرد‌. و چون به سخن درآمد‌، شيرينی و خوش‌آهنگی‌ِ سخن‌اش‌، بر زيبايی‌ِ ظاهری‌ِ او افزود‌. بلافاصله‌، آيه‌ی‌ِ «‌وان يکاد‌» خواندم و بر او دميدم‌؛ و درحالی‌که از اين آفرينش‌ِ خدايی شگفت‌زده بودم‌، گفتم‌: چه خدمتی از من برمی‌آيد‌؟ گفت‌: من بنده‌ای زرخريدم‌؛ امروز‌، صاحب‌ِ من بر من خشم گرفت و مرا از خانه بيرون کرد‌، و گفت‌: برو و ديگر به اين‌جا برمگرد‌. امّا من هيچ‌کس را نمی‌شناسم‌، و هيچ دوست و آشنايی ندارم‌. هيچ‌وقت فکر نمی‌کردم که ممکن است روزی به کسی و پناه‌گاهی نياز داشته باشم‌؛ و از اين‌رو‌، هرگز در صدد‌ِ جُستن‌ِ آن برنيامده‌ام‌. و اصلاً نمی‌خواهم به اين موضوع فکر کنم‌، و بپذيرم که صاحبی جز او داشته باشم‌، و به کسی جز او خدمت کنم‌.
و امروز‌، چون در اين پيش‌آمد‌ِ ناگوار سرگشته بودم‌، کسانی نشانی‌ِ تو را به من دادند‌، و گفتند که تو دعای‌ِ محبّت می‌نويسی‌، و ميان‌ِ دل‌های‌ِ رميده‌، الفت برقرار می‌کنی‌؛ برای‌ِ من‌، دعايی بنويس‌، که خداوند و صاحب‌ِ من بر من مهربان شود‌، و من دوباره در خدمت‌ِ او باشم‌.
 [‌ابواحمد می‌گويد‌:] من دعايی برای‌ِ او نوشتم (‌که عبارت است از سوره‌ی‌ِ فاتحه و معوذتين و آية‌الکرسی‌) و گفتم‌: اين دعا را بگير و بر بازوی‌ِ خود ببند‌؛ و به لطف‌ِ خدا اميد داشته باش که در کارت گشايش حاصل شود‌.
نوجوان کاغذ‌ِ دعا را گرفت‌، و يک دينار زر پيش‌ِ من نهاد‌، و عذرخواهی کرد و رفت‌. من از حالت‌ِ او منقلب شده بودم‌، و دل‌ام به حال‌ِ او می‌سوخت‌. برخاستم‌، دو رکعت نماز خواندم‌، و از خدا التماس و خواهش نمودم که او را به مقصود‌ِ خود برساند‌، و گُمان و اميد‌ِ او را باطل نسازد‌؛ و دل‌ِ صاحب‌اش را بر او مهربان گرداند‌.
چون نمازم تمام شد‌، يکی‌دو ساعت بيشتر نگذشته بود که شخصی به سراغ‌ِ من آمد‌، و گفت‌: برخيز که امير نازوک دستور داده است که تو را به خدمت‌ِ او ببريم‌. من ترسيدم‌، و آن مرد گفت‌: مترس‌. و مرا بر استری سوار کرد‌، و به سرای‌ِ امير رفتيم‌. آن‌جا‌، مرا در راهرو نگاه داشت‌، و خود تنها به درون رفت‌. لحظاتی بعد‌، مرا به داخل‌ِ سرای راهنمايی کردند‌. امير را ديدم بر بالادست‌ِ مجلس نشسته‌، و حدود‌ِ سيصد غلام صف کشيده و ايستاده‌اند‌؛ و کاتب‌ِ امير‌، پيش‌ِ روی‌ِ او نشسته‌. از مشاهده‌ی‌ِ امير‌، و حال و وضع‌ِ آن‌جا‌، به لرزه افتادم‌. خم شدم که سجده کنم‌، امير گفت‌: خدای تو را ببخشد‌، سجده مکن که سجده بر آدميان‌، راه و رسم‌ِ ستم‌کاران است‌، و ما دوست نداريم‌. سجده‌، ويژه‌ی‌ِ خدای –عزّ و جلّ– است‌. بنشين‌، و ترس را از خود دور ساز‌.
پس از لحظه‌ای  که آرام گرفتم‌، امير پرسيد‌: امروز‌، غلامی نوجوان پيش‌ِ تو آمده‌، و تو برای‌ِ او دعايی نوشته‌ای‌؟ گفتم‌: آری‌. گفت‌: همه‌ی‌ِ ماجرا را‌، راست‌، و کلمه به کلمه‌، برای‌ِ من بگو‌. من همه‌ی‌ِ واقعه را بازگو نمودم‌؛ و حتّی آيه‌هايی را که در دعا نوشته بودم‌، خواندم‌. و چون به آن‌جا رسيدم که آن نوجوان می‌گفت "‌من بنده‌ام و هيچ‌کس را نمی‌شناسم و هيچ پناه‌گاهی ندارم و نمی‌دانسته‌ام که ممکن است روزی چنين واقعه‌ای برای‌ام پيش‌آيد‌" و من دل‌ام سوخته بود‌... از يادآوری‌ِ آن‌، به گريه درآمدم‌، و چشم‌های‌ِ امير نيز اشک‌آلود شد‌، و گفت‌: برخيز ای پير‌ِ بزرگوار‌، و هرگاه برای‌ِ تو‌، يا دوست و همسايه‌ات کاری پيش آمد‌، به من خبر بده تا آن مشکل را حل کنم‌. از امروز‌، در‌ِ اين خانه هميشه به روی‌ِ تو باز است‌؛ و کاملاً آزادانه‌، رفت‌و‌آمد خواهی کرد‌.
من امير را دعا کردم‌، و بيرون آمدم‌. در پی‌ِ من‌، غلامی آمد و حواله‌ای به مبلغ‌ِ سيصد درم به من داد‌. و چون به راهرو رسيدم‌، آن نوجوان را ديدم‌. مرا به اتاقی برد و بنشاند‌. گفتم‌: چه شد‌؟ گفت‌: من غلام‌ِ اميرم‌. امروز مرا از نزد‌ِ خود رانده بود –چنان‌که پيش‌تر با تو گفته‌ام-‌‌؛ و آن‌زمان که با نااميدی از سرای بيرون آمده بودم‌، امير مرا بخشيده‌، و احضار کرده بود‌؛ امّا من در سرای نبوده بودم‌. وقتی تو دعا نوشتی و به سرای برگشتم‌، امير از انگيزه‌ی‌ِ غيبت‌ِ من پرسيد‌؛ و من ماجرای‌ِ آمدن‌ام نزد‌ِ تو‌، و دعا‌‌نوشتن را گفتم‌؛ امّا امير سخن‌ِ مرا باور نکرد‌. اين بود که تو را احضار نمود‌.
و پس از آن‌که سخن‌ِ تو را شنيد‌، و تو بيرون رفتی‌، مرا صدا زد و لفظ‌ِ "فرزند" به‌کار برد‌، و گفت‌: از اين به‌بعد‌، بزرگ‌ترين‌ِ بندگان‌، و نزديک‌ترين کس به من‌، تويی‌! دوستی‌ِ تو در دل‌ِ من جاگير شده‌، و جايگاه‌ِ تو پيش‌ِ من‌، بلندتر از همه‌ی‌ِ ديگران است‌. چون تندخويی‌ِ من‌، و اين که تو را از پيش‌ِ خود راندم‌، زلال‌ِ دوستی‌ات را تيره نگرداند‌، و از علاقه‌ات کاسته نشد‌، و برای‌ِ جلب‌ِ رضايت‌ِ من‌، به هر دری زدی و به دعا پناه بردی‌، و بر من آشکار شد که بعد از خدا‌، جز من هيچ پناهگاه و پشتيبانی برای‌ِ خود جستجو نکرده‌ای‌، و در جهان به‌غير‌ِ من کسی را يار و ياريگر‌ِ خود نمی‌دانی‌، ازين‌پس‌، از من جز نيکی و نوازش نخواهی ديد‌. دولت و اقبال‌ِ تو آغاز گشته‌، و در آينده‌ای بسيار نزديک‌، تو را به مرتبه‌ای عالی و پايگاهی بلند خواهم رساند‌؛ چنان‌که در ميان‌ِ همانندان‌ِ خويش‌، از همه بزرگ‌تر‌، و به من از همه نزديک‌تر‌، تو باشی‌. گويا خدای –عزّ و جلّ– دعای‌ِ آن پير را در حقّ‌ِ تو مستجاب گردانيده‌.
سپس‌، پرسيد‌: به او چه پاداشی دادی‌؟ گفتم‌: به‌جز آن يک‌دينار‌، هيچ‌. گفت‌: برخيز و به خزانه رو‌، و آنچه دربايست و شايسته‌ی‌ِ او می‌دانی بيار‌، و به پاداش‌ِ آن نيک‌خواهی که در حقّ‌ِ تو نموده‌، به او برسان‌. به خزانه رفتم‌، و اين را آورده‌ام‌.
هديه‌ی‌ِ او را گرفتم‌؛ پانصد درم بود‌. و گفت‌: ازين‌پس‌، بايد همنشين‌ِ من باشی‌، که با تو نيکی‌ِ بسيار خواهم نمود‌.
بعد از مدّتی‌، به نزد‌ِ او رفتم‌. او را ديدم در‌حالی‌که سرپرستی‌ِ گروهی برعهده‌ی‌ِ او بود‌، و مرتبه‌ای عالی يافته بود‌. پاداشی بزرگ به من داد و بخشش‌ِ بسيار نمود‌. و از‌آن‌پس‌، در حوادث‌ِ روزگار پشتيبان‌ِ من شد‌؛ و در گرفتاری‌ها و سختی‌ها‌، از ياری و هواداری‌ِ او برخوردار بودم‌.


?
پابرگ‌ها:

[1] باب‌ِ 3‌؛ حکايت‌ِ 10 (‌جلدِ‌1‌؛ ص‌125 تا 133‌)

پيش‌گفتار

دُچار
(پيش‌گفتار)

پيرامونِ متنِ فارسیِ «فرجِ بعد از شدّت»
متنِ فارسیِ «فرجِ بعد از شدّت» که با مقابله و تصحيحِ دکتر اسماعيل حاکی، در سالِ 1355، در سلسله‌انتشاراتِ «بنيادِ فرهنگِ ايران» (مؤسْسه‌یِ مطالعات و تحقيقاتِ فرهنگی) چاپ و نشر يافته، دستکارِ حسين بن اسعد دهستانی، از نويسندگانِ توانمندِ سده‌یِ هفتمِ هجری‌ست. تأليف و نگارشِ اين متنِ بسيار گيرا و خواندنی که دربردارنده‌یِ مجموعه‌ای از حکاياتِ کوتاه و بلند است، در سال‌هایِ 651 تا 660 هجریِ قمری، انجام گرفته است.
چنان‌که از پيش‌گفتارِ حسين بن اسعد برمی‌آيد، وی در تأليفِ اين اثرِ ارشمند، از منابعِ متعدّدی بهره برده که يکی از اين منابع، اثری کم‌حجم (حدود پنج يا پنجاه برگ) به‌زبانِ عربی، تصنيفِ ابوالحسن علی بن محمدالمدائنی بوده، با نامِ «الفرج بعدالشّدة والضّيقة». افزونِ بر اين، در آثار و منابعی ديگر نيز به جست‌وجو پرداخته، و درمجموع، کتابی عظيم، مشتمل بر بيش از دويست‌وسی حکايت، تأليف نموده؛ و بنا به عنوانِ اثرِ عربیِ فوق‌الذّکر، نامِ «ترجمه‌یِ الفرج بعدالشّدة والضّيقة» برآن نهاده است.
از سویِ ديگر، کتابی به‌زبانِ عربی، با عنوانِ «الفرج بعدالشّدة» در دست است که توسّطِ قاضی ابوعلی مُحَسّن بن علی بن محمّد بن ابی‌الفهم داود بن ابراهيم تنوخی، در نيمه‌یِ دوّمِ سده‌یِ چهارمِ هجری تأليف يافته.
قاضی تنوخی، در 327 هجری، در شهرِ بصره، بر خاک افتاده، دورانِ کودکی و نوجوانیِ خود را در اهواز به‌سربرده، و سپس، مدّتی در بغداد زيسته [1] و به شغلِ قضا اشتغال داشته است. در عهدِ خليفه الطّائع لله، درشمارِ نديمان و مصاحبانِ وی درآمده، سپس با عضدالدّوله‌یِ ديلمی به همدان رفته و پس از درگذشتِ وی (373 هجریِ قمری) به بغداد بازگشته است. در همين ايّام، پدرش وفات يافته و او دچارِ سختی و تنگ‌دستی گشته. «فرج بعدالشّدة»، احتمالاً در همين دوران –يعنی از 373 به‌بعد- تأليف يافته است.
قاضی تنوخی، در 25 محرّمِ 384، به پنجاه‌وشش سالگی، در بغداد درگذشته است. [2]
در مقدّمه‌یِ دکتر اسماعيل حاکمی، افزون بر يادداشت‌هایِ شخصِ مصحّح، نوشته‌یِ برخی از پژوهندگانِ ادبِ فارسی، راجع به متنِ فارسیِ «فرجِ بعد از شدّت» نيز نقل شده؛ امّا، متأسّفانه، از هيچ‌يک نمی‌توان به چگونگیِ ربط و نسبتِ نگارشِ فارسیِ اثر و کتابِ قاضی تنوخی پی‌برد. حسين بن اسعد، در پيش‌گفتارِ خود هيچ اشاره‌ای به تنوخی ندارد.
ظاهراً، تنها استاد ذبيح‌الله صفا به اين نکته توجّه نموده، که می‌نويسد:
«از گفتارِ دهستانی چنين برمی‌آيد که يا او به کتابِ قاضی تنوخی دست نيافت، و يا همان کتاب را که تنها (پنج ورق) از آن را يافته بود، به ابوالحسن المدائنی نسبت داد و سپس از کتبِ متفرّقِ ديگر، حکاياتی را در همان زمينه، بر مطالبِ پنج ورقِ مذکور افزود.» (تاريخ ادبيّات در ايران. جلدِ سوّم، بخشِ دوّم.) [به‌نقل از مقدّمه‌یِ دکتر حاکمی؛ ص چهارده.] [3]
نگارنده، سال‌ها پيش، متنی عربی با عنوانِ «فرج بعدالشّدة»، نزدِ يکی از دوستان ديده‌ام؛ امّا فعلاً به آن دوست، و بنابراين به آن کتاب دسترس ندارم؛ وگرنه، با مقابله‌ای شتاب‌زده نيز، اين گرهِ معمّاوار گشوده می‌شد!
عجيب است که ظاهراً دکتر حاکمی -چنان‌که در پابرگِ صفحه‌یِ نخستِ مقدّمه [ص نُه]، مطلبی را به «مقدّمه‌یِ (الفرج بعدالشّدة) طبعِ قاهره» ‌مأخذ داده-، متنِ عربیِ مذکور را در اختيار داشته؛ امّا، ابداً در پیِ حلِّ اين معمّا (!!) برنيامده!

q
متنِ فارسیِ «فرجِ بعد از شدّت»، نگاشته‌یِ حسين بن اسعد دهستانی، در سيزده باب تنظيم گشته، که در هر باب، به‌تناسبِ موضوعِ کلّیِ آن باب، حکاياتی چند آمده است. تمِ اصلی و مضمونِ کلّیِ داستان‌واره‌هایِ اين مجموعه، عبارت است از «حکاياتِ جماعتی که در اوّلِ عهد، در رنج و محنت بوده‌اند و به‌آخر به رفاهيّت و دولت رسيده‌اند.». [4]
متنِ مصحَّحِ دکتر اسماعيل حاکمی (که برایِ نوبتِ دوّم، توسّطِ انتشاراتِ اطّلاعات، در سالِ 1363، تجديدِ چاپ شده)، در سه مجلّد تنظيم شده است. مصحّح، افزون بر تصحيحِ متن، که به شيوه‌یِ «نسخه‌اساس»، و مقابله با چهار نسخه‌یِ قديم –و در مواردِ ضروری، توجّه به ضبطِ نسخه‌هایِ خطّیِ بيشتر، و گاه نسخه‌هایِ چاپی نيز- صورت گرفته (و اختلافِ نسخه‌ها در پایِ صفحات گزارش شده)، در تنقيحِ خوانشی و کمک‌خوانشیِ متن نيز، زحماتِ ارزنده‌ای متقبّل گشته؛ چنان‌که تمامیِ مواردِ آياتِ به‌کاررفته در متن را شناسايی، و نامِ سوره و شماره‌یِ آيه را در پابرگ ذکر نموده است. افزونِ بر اين‌همه، فهرست‌هایِ ضروری و کارآمد، تهيّه و در پيوستِ مجلّدِ درج گشته است.
با اين‌حال، به‌نظرِ نگارنده، تأليفِ گران‌سنگِ حسين بن اسعدِ دهستانی، برایِ زبان، و ادب و فرهنگ و تاريخِ ما، از چُنان ارج و جايگاهی برخوردار است که نمی‌توان کارِ نشرِ آن را، با اين تصحيح –هرچند که بسيار ارزنده‌ست-، پايان‌يافته دانست.

q
به‌گُمان‌ام سال‌ها پيش، گزيده‌ای از اين متن ديده باشم (که گويا توسّطِ شخصِ استاد حاکمی ارائه شده)، امّا، متأسّفانه، توانِ تهيّه و خريدِ کتاب، سال‌هاست که از من سلب شده، و مجالِ کتابخانه‌رفتن نيز نمانده است. چه‌بسا، و حتّی شايد کار يا کارهايی از گونه‌یِ کارِ نگارنده نيز صورت گرفته باشد، که وی بی‌خبر است.
درهرحال، کاری که نگارنده به انجامِ آن برخاسته، گزيده‌واره‌ای‌ست که به فارسیِ روان و قابلِ فهمِ فارسی‌زبانِ امروز، بازنگاری شده است.
برایِ ختمِ مقال، چند سطری پيرامونِ برخی ارزش‌ها و جاذبه‌هایِ ويژه که در اين مجموعه‌یِ بی‌مانند به اوجِ خود رسيده، می‌آورم. باشد که باعثِ جذب و جلبِ خوانندگانی هرچه‌بيشتر به‌سویِ اين گنجينه‌یِ زبان و فرهنگِ فارسی گردد. ايدون باد!

q
صرفِ نظر از گونه‌یِ محدود و موقّتِ "مقامه" که –به‌گُمان‌ام از سده‌یِ ششمِ هجری به‌بعد- در ادبِ فارسی، به پيروی و تقليد از مقامه‌نويسیِ عربی، پديد آمده، در کلّيتِ ادبِ داستانیِ ما، داستان، همواره به‌گونه‌یِ معمول و معقول مطرح بوده؛ خواه داستانِ پيگيرِ بلند (مانندِ رواياتِ حماسیِ خاندانِ زال و رستم، ويس و رامين، سمکِ عيّار، اسکندرنامه، و...)، و خواه داستان‌واره‌هایِ کوتاه (حکايت، قصّه، افسانه).
در «مقامه»، که تنها در کنارِ انواعی مانندِ قطعه‌یِ ادبی و حکايت‌واره‌ها، درخورِ طرح و بررسی‌ست، و نه در قياس با داستان‌هایِ حقيقی، گوهرِ "داستان"، يا اصلاً وجود ندارد، و يا بسيار کم‌رنگ و سايه‌وار جلوه می‌کند. بيشترين تلاشِ مقامه‌نويس، متوجّهِ سخن‌آرايی و توصيفِ صرف است، نه دنبال‌کردنِ رويداد.
بر بسياری از رواياتِ داستانی که در سده‌هایِ هشتم و بعد از آن تأليف و نگارش يافته، رنگ و بويی از مقامه‌نويسی چيرگی دارد؛ به‌گونه‌ای که در خواندنِ آن، برایِ‌خواننده‌یِ امروزين، غالباً حاصلی جز ملال متصوّر نيست.
نکته‌یِ بسيار مهمِّ ديگر در ادبِ داستانیِ ما، از سده‌یِ هفتم و هشتم به‌بعد، چيرگیِ‌عنصرِ «خلافِ واقع» است. منظور، آن‌گونه از عنصرِ خلافِ واقع نيست که بنيانِ "قصّه‌هایِ‌پريان" را تشکيل می‌دهد؛ چراکه «خلافِ واقع» در قصّه‌یِ پريان، با ذاتِ اثر، همسنخی و هماهنگیِ کامل دارد. امّا آن‌جا که در داستانی نه‌پری‌وار، پایِ عنصرِ خلافِ واقع به‌ميان می‌آيد، حاصلی جز سقوطِ داستان در کار نخواهد بود.
داستان‌هایِ مجموعه‌یِ «فرجِ بعد از شدّت»، جز در يکی‌دوسه مورد، به‌کلّی از اين ضعف برکنار مانده است. چنانچه با معيارهایِ داستانِ کوتاهِ امروزی، در ادبِ داستانیِ فارسی، به جست‌وجو بپردازيم، احتمالاً «فرجِ بعد از شدّت» ارزنده‌ترين دست‌يافتِ ما خواهد بود.
جمالِ ميرصادقی، در آثاری که در زمينه‌یِ داستان و فنونِ داستان‌نويسی نوشته، به اين نکته‌یِ بسيار مهم توجّه داده است. جايی، در کتابِ «عناصرِ داستان»، پيش از نقلِ يکی از حکايت‌هایِ اين مجموعه (داستانِ دخترِ قاضیِ رمله)، پس از بحثی که در بابِ «حقيقت‌مانندی» در قصّه‌هایِ کهن نموده، می‌نويسد:
«گفته شد که قصّه‌هایِ قديمی‌تر معقول‌ترند و بيشتر گردِ محسوساتِ واقعی می‌گردند. در اين‌جا نمونه‌ای از اين قصّه‌ها را می‌آورم. خواننده خود درمی‌يابد که نويسنده به جزئيّات و ريزه‌کاریِ قصّه توجّهِ بسيار داشته، و کوشيده برایِ هر حادثه، در حدِّ امکان، توجيهی قابلِ قبول ارائه دهد تا حقيقت‌مانندیِ قصّه محفوظ بماند.» (ص140)
جایِ ديگر می‌نويسد:
«عموماً بنيادِ قصّه‌ها بر حادثه گذاشته شده است و قهرمان‌ها و شخصيّت‌هایِ قصّه‌ها، کم‌تر فرديّت و خصوصيّتِ درونیِ خود را نشان می‌دهند، و روان‌شناسیِ فردی و تأکيد بر خصايص و صفاتِ آدمی، از ويژگی‌هایِ داستان‌هایِ امروزی است. در ميانِ قصّه‌هایِ کوتاه و بلندِ فارسی، به‌ندرت به قصّه‌ای برمی‌خوريم که خصوصيّاتِ داستان‌هایِ امروزی را داشته باشد. در ميانِ متن‌هایِ قديمیِ فارسی، شايد "ترجمه‌یِ فرجِ بعد از شدّت" از اين نظر تا حدودی استثنا باشد، و در ميانِ قصّه‌هايی که در اين کتاب گرد آمده، بسياری را می‌توان يافت که هرچند کاملاً به داستان‌هایِ امروزی شبيه نيستند، دستِ‌کم به ويژگی‌هایِ مشخّصِ آن‌ها نزديک شده‌اند.» - [و پس از اشاره به قصّه‌ای که نقل خواهد نمود (داستانِ مردِ اُموی و هارون)، می‌افزايد:] «در اين قصّه، اغلبِ خصوصيّاتِ داستانِ امروزی ديده می‌شود، يعنی در آن، عنصرِ علّت و معلولی و شبکه‌یِ استدلالیِ حوادث، که خاصِّ داستان‌هایِ امروزی‌ست، رعايت شده. راوی، بر خلافِ اغلبِ گزارندگان و روايت‌کنندگانِ قصّه‌ها، تنها به ذکرِ کلّيّاتِ وقايع و احوال نپرداخته و به توصيفِ حادثه و حالت‌هایِ روحیِ آدم‌هایِ قصّه نيز توجّه داشته است. مثلاً صحنه‌پردازیِ سرایِ مرد و توصيفِ خصوصيّاتِ ظاهریِ او، و واکنش‌ها و دلهره‌هایِ عاطفیِ راوی، و وصفی که از طبيعتِ خارجِ شهرِ دمشق داده شده، به‌طورِ کلّی در قصّه‌هایِ گذشتگان کم‌تر نظير دارد. همين خصوصيّات، اين قصّه را به داستان‌هایِ امروزی شبيه کرده است؛ درعينِ‌حال، اين قصّه‌ها، ويژگی‌هایِ قصّه‌ها را نيز دارد، ازجمله رضادادن به حوادث و سرِ تسليم در برابرِ تقدير فرودآوردن، که خاصِّ قصّه‌هاست.» (صص30-29)

2
اين‌مقدار مقدّمه، برایِ مجموعه‌یِ حاضر، بسنده‌ست. ترديد ندارم که بحث‌هایِ دقيق و ريزنگرِ فنّی، موجبِ ملالِ خواننده خواهد شد. خواستم تا خواننده بداند که آنچه پيشِ رو دارد، همان‌گونه که برایِ نگارنده، ارزشِ بارها خواندنِ مجلّداتِ سه‌گانه‌یِ متنِ اصلی، و سرانجام گزيده‌نگاری و بازنويسی را داشته، بی‌گُمان، برایِ او نيز، به يک‌بار خواندن خواهد ارزيد.
(13870909)

J
پيرامونِ بازنگاری، و شيوه و چندوچونِ آن
آشنايیِ نزديکِ نگارنده با متنِ گران‌قدر و بسيار ارجمندِ «فرجِ بعد از شدّت» به حدودِ سال‌هایِ پايانیِ دهه‌یِ شصت بازمی‌گردد. چه‌بسا اگر پيش ازآن، کتاب را دورادور نمی‌شناختم، عنوانِ ثقيلِ آن (به‌ويژه واژه‌یِ «فرج»!) مرا می‌رماند! ازجمله، پاره‌ای ازآن را -به‌گُمان‌ام در «گنجينه‌یِ سخن» (استاد ذبيح‌الله صفا)- خوانده بودم، و اشتياقی بی‌اندازه مرا به‌سویِ آن می‌کشيد. عجيب اين‌جا بود که تاريخِ چاپِ دوّم که من خريده بودم، 1363 بود، امّا تا حتّی 1370 و 71، هنوز نسخه‌هایِ آن، در کتاب‌فروشی‌ها، با همان بهایِ هرجلد 100 تومان، برجای بود! البتّه، تيراژِ بالا (5250 نسخه) در اين امر دخيل بوده؛ امّا بيشتر به‌نظر می‌رسد که به‌علّتِ ناشناختگی، نافروش مانده بود.

از حدود 1372، که طرح و برنامه‌ای برایِ کتابِ «کودک و نوجوان» (با بازنويسیِ آثارِ کهن) در دست داشتم، و حدودِ دوسالی به‌جدّ دنبال کرده بودم، امّا به‌سببِ بدروزگاری و فقرِ اهريمن‌آفريده، هرگز به سرانجام نرسيد، طرحِ «گزيده»ای از «فرجِ بعد از شدّت» را نيز در نظر داشتم.
باز، سالِ 1377، در نخستين روزهايی که به بازنگاریِ منثورِ يک متنِ منظومِ کهن پرداخته بودم (که آن نيز از برکتِ پريشيدگی‌ها، بعد از يک‌سال‌ونيم کارِ مداوم، در ثلثِ دوّم، ناتمام ماند و، همچُنان مانده!)، محضِ رفعِ يک ترديد، به بازنگاریِ داستانِ «دخترِ قاضیِ‌ رمله» پرداختم؛ و مطمئن شدم که حاصلِ کار می‌تواند بسيار ارزنده باشد...

اين، بود و بود، تا پارسال (1387)، که در ششمِ خرداد، کار آغاز شد.
نخست، يک‌بارِ ديگر، کلِّ متن را به‌دقّت خواندم (و با چه عذابی خود را از تأمّلاتِ «تصحيحِ متون»ی، برکنار می‌داشتم؛ که از اصلِ ماجرا دور نيفتم!)، و مواردی را که خواندنی‌تر و خوش‌ساخت‌تر به‌نظر می‌آمد، بر صفحه‌هایِ ابتدایِ هر مجلّد، سياهه می‌کردم (سال‌هایِ 2-71، چُنين گزينشی انجام شده بود، بر کاغذِ جداگانه؛ و نتوانستم آن را بيابم! بعضی مطالب و اشارات و نشانی‌ها را، هرگز رویِ کاغذِ جداگانه منويسيد [البتّه، به‌شرطی که کتاب مالِ خودتان باشد!]؛ مگر اين‌که آدمِ منظّمی باشيد و يادداشت‌های‌تان را هر روز يا هر هفته، به‌دقّت جداجدا و مرتّب می‌کرده باشيد؛ نه مانندِ فقير، که از شلوغ‌ايزدانِ مطلقِ بی‌نظمی محسوب می‌شود! بگذريم.)
بامدادِ بيست‌وسوّمِ خرداد (87)، بازنگاری را آغاز کردم؛ و بامدادِ دهمِ مرداد، به‌پايان رسيد. بعداً، گه‌گاه، مختصر ويرايشی صورت گرفته (به‌ويژه در چند داستانِ نخست، که گرايشِ پارسی‌نويسی‌ام، گويا قدری با ترديد همراه بوده بود)، امّا اصلِ کار تغييرِ چندانی نيافته.

درباره‌یِ تلخ‌زيویِ خود و خانواده‌ام، و وضعِ بسيار دشخوارِ زندگی‌مان در آن روزها (همچُنان که از حدودِ 1370 تا به امروز، بوده و هست) حرفی نمی‌زنم، چرا که هرچه باشد و نباشد، باز، در نهايت، ربطی به خوب و بد و چندوچونِ کار و انجامِ آن ندارد...
روزگارت بد بود؟ تلخ بود؟ بَتَر از مرگ!؟ -کسی وادارت نکرده بود دست به قلم ببری!

q
و امّا، ملاک و معيارهایِ من در گزينشِ داستان‌ها، اين دوسه مورد بوده:
1. استخوان‌بندیِ روايی، و نزديکی و همسانیِ آن به داستانِ کوتاهِ امروزين.
2. برکناری از "عنصرِ خلافِ واقع"، تا سرحدِّ امکان.
3. زيبايی و گيرايیِ موضوع، زمينه، و اشخاص.

شکّی نيست که هريک از ما، پسند و توانِ ويژه‌یِ خود را داريم؛ بنا بر اين، اصلاً ادّعا نمی‌کنم که بهتر از اين نمی‌توان گزينش و بازنگاری کرد.

{
و شيوه‌ام در بازنگاری به اين صورت بوده که نه‌تنها در اصلِ روايت، که حتّی درزمينه‌یِ زبان و بيان نيز، تا می‌توانم از اصل دور نشوم. بنا بر اين، حجمِ عمده‌ای از عباراتِ دهستانی (مؤلّف)، عيناً بازتاب يافته، و تنها واژگان عوض شده. عربی‌ها به فارسی بدل شده، و به‌جایِ واژه‌هایِ دشوار و مهجور و قديمِ فارسی، از واژه‌هایِ امروزفهم بهره برده‌ام.

دخالتِ مؤثّرِ نگارنده، منحصر به معدود مواردی‌ست که اشکالی در زاويه‌ديد وجود داشته، که آن را –با تغييری مختصر، از نوعِ تغييرِ راوی، و گاه افزودنِ جمله‌ای تمهيدگونه- رفع نموده‌ام.

(13880803)

?
پابرگ‌ها:

[1] به‌نظرِ من، اين احتمال هست، و هيچ بعيد نيست که اين دو شخص –يعنی ابوالحسن علی بن محمّدالمدائنی و ابوعلی محسّن بن علی بن محمّد ... تنوخی-، اساساً يک تن بوده باشند؛ و يا المدائنی، پدرِ قاضی تنوخی بوده باشد، مثلاً! (اين نکته، همين لحظه، ساعتِ 12 و 50 دقيقه‌یِ نيمه‌شب، بامدادِ چهارشنبه، 24 ارديبهشتِ 1393، 14 می 2014، به‌واسطه‌یِ زيستگاهِ تنوخی، بغداد، و شهرتِ المدائنیِ شخصِ نخست، به ذهن‌ام آمد...).
يادآوری کنم که به‌نظرم استاد صفا، به اين حدس بسيار نزديک شده بوده است! (بنگريد به عباراتی که همين‌جا، چند سطرِ بعد، از او نقل شده...)
[2] رک: مقدّمه‌یِ دکتر حاکمی.
[3] ذيلِ چند سطرِ نقل‌شده‌یِ بالا، در مقدّمه‌یِ دکتر حاکمی، نشانیِ کتابِ دکتر صفا داده شده، امّا عبارات در گيومه نيست؛ و نمی‌توان مطمئن بود که نقلِ مستقيم است، يا برداشتِ مضمونی! نگارنده نيز، به کتابِ استاد صفا دسترسی ندارد... (اگرچه، بنا به سياقِ عبارات، بايد نقلِ مستقيم بوده باشد!)
[4] پيش‌گفتارِ مؤلّف؛ ج1، ص14

تاريخچه‌واره‌یِ بازنگاری

در وارسیِ يادداشت‌هایِ «گزارشِ منثورِ يک متنِ منظومِ کهن»، به آزمونی برخوردم از بازنگارِ داستانی از "فرجِ بعد از شدّت"؛ داستانِ "دخترِ قاضیِ رمله" (در اصلِ کتاب، هيچ‌يک از حکايات "عنوان" ندارد و با شماره‌هایِ حروفیِ عربی مشخّص شده). بخشی از داستان را، در تاريخِ ب771126 بازنويسی کرده بوده‌ام؛ برایِ‌آزمونِ قلم، و سنجه‌یِ توانِ خود؛ و اطمينان‌يافتن از اين‌که "زيبا و جالب درآمدنِ" پاره‌یِ آزمونیِ گزارشِ منثورِ "آن متنِ منظومِ کهن"، اتّفاقی و موضعی نبوده.
اين‌فقره، دوباره مرا به دغدغه‌یِ آن‌سال‌ها بازگردانْد: تهيّه‌یِ مجموعه‌هايی از داستان‌هایِ برگزيده‌یِ متونِ کهنِ فارسی، به صورتِ بازنويسی‌شده؛ مانندِ همين "فرجِ بعد از شدّت"، "مرزبان‌نامه"، "بختيارنامه"، "سِندبادنامه"، "کليله و دمنه"؛ و به‌گونه‌ای کاملاً متفاوت: "هزار و يک‌شب".
اصلِ دغدغه و طرح، مربوط است به سال‌هایِ 70 تا 72. تا آن‌جا که يادم مانده، چند متنِ کهن را بررسی کرده و گزينش‌ها را انجام داده بودم (به‌گُمان‌ام، مرزبان‌نامه و کليله و دمنه/پنچاکيانه و سِندبادنامه انجام شده بود...). و آن‌زمان، در بازارِ "کتابِ کودک و نوجوان"، از انواع و اقسامِ کتاب‌هايی که اين‌روزها، و دراين 17-15 سالِ اخير، منتشر شده و می‌شود، خبری نبود. به عبارتِ ديگر، اگر کرده بودم، کارم حسابی می‌گرفت. البتّه، هنوز هم دير نشده؛ چراکه اغلبِ کسانی که به اين‌کار می‌پردازند، شايستگیِ اين کارِ دقيق و حسّاس را ندارند؛ و چنانچه کتاب‌ها، به لحاظِ فنّی، درست ارائه شود، موفّقيّتِ عمومی، و فروشِ بالایِ آن، قطعی است!
نه که خيلی هم عقلِ معاش داريم!!!

پنجم-ششمِ خردادماهِ 1387

دو‌4 (چهل‌وچهار داستان‌واره‌ی‌ِ کهن‌)



چهل‌و‌چهار داستان‌واره‌ی‌ِ کهن‌، از سرگذشت‌ِ کسانی که به سختی و دشواری و بلايی دچار آمده‌، و به راهی که گُمان نمی‌برده‌اند‌، رهايی يافته‌اند‌...‌


بازنگاری‌ِ
گزيده‌ای از حکايات‌ِ «‌فرج‌ِ بعد از شدّت‌»

به کوشش‌ِ
مهدی سهرابی