چهل‌و‌چهار داستان‌واره‌ی‌ِ کهن‌، از سرگذشت‌ِ کسانی که به سختی و دشواری و بلايی دچار آمده‌، و به راهی که گُمان نمی‌برده‌اند‌، رهايی يافته‌اند‌... {::::}

(‌IV‌) جوانِ مسلمان، و جدِّ رومیِ او

مردی از اهلِ کوفه، حکايت کرده است که:
با مسلمة‌بن‌عبدالملک، به غزایِ روم رفته بودم؛ و از روميان، اسيرانِ بسيار گرفتيم. و چون چند منزل راه‌سپرديم، مسلمه دستور داد تا اسيران را آوردند، و به کشتارِ ايشان آغاز نمود، و بسياری را کشت.
در ميانِ آن اسيران، پيری ضعيف را آوردند، و مسلمه فرمان داد تا او را بکشند. پيرمرد گفت: از کشتنِ ناتوانی مانندِ من، چه سودی به شما می‌رسد؟ اگر مرا نکشيد، می‌روم، و از اسيرانِ مسلمان که به دستِ ما افتاده‌اند، دو جوانِ چابک می‌آورم، و در برابرِ آزادیِ خود، آن‌ها را به شما می‌سپارم.
مسلمه گفت: چگونه تو را رها کنم؟ سخنِ تو را چه کسی به‌گردن‌می‌گيرد؟ گفت: من به وعده‌ای که می‌دهم، وفا می‌کنم. مسلمه گفت: من به سخنِ تو اعتماد ندارم. پيرمرد گفت: بگذار تا در لشکرِ تو، گشتی بزنم؛ شايد کسی را بيابم که ضامنِ من شود، و تو اعتماد کنی.
مسلمه، به نگهبانان دستور داد که او را رها کنند تا در لشکرگاه بگردد؛ و مواظبِ او باشند.
پيرمرد، در ميانِ لشکر می‌گشت، و در چهره‌یِ سپاهيان خيره می‌شد؛ تا اين‌که به جوانی رسيد، از قبيله‌یِ بنی‌کلاب. روی به آن جوان کرد و گفت: ای جوان ضامنِ من شو. و سپس، چند‌و‌چونِ موضوع را برایِ آن جوان بازگو نمود . آن جوان پذيرفت، و نزدِ مسلمه آمد، و ضامنِ او شد.
مسلمه دستور داد تا پيرمرد را آزاد کردند. چون رفت، مسلمه از آن جوان پرسيد: اين پيرمرد را می‌شناختی؟ گفت: نه. گفت: پس چرا به او اعتماد کردی، ضامنِ او شدی، و خود را به خطرِ نابودی افکندی؟ جوان گفت: او را ديدم که می‌گشت، و به يک‌يکِ سپاهيان می‌نگريست، و از ميانِ همه مرا برگزيد، و نيازِ خود را با من در ميان نهاد؛ من شايسته نديدم که گُمانِ او را ناراست گردانم، و اميدِ او را وفا نکنم.
چون يک روز گذشت، آن پير را ديديم که می‌آمد، و دو جوانِ مسلمان را، از اسيرانی که روميان گرفته بودند، با خود می‌آورد. آن دو اسير را به مسلمه سپرد، و گفت: ای امير، خواهش می‌کنم آن جوان را که در حقِّ من نيکی کرده، اجازه دهی که با من به قلعه‌یِ ما بيايد، تا اين بزرگواری و مهربانیِ او را پاداش دهيم.
مسلمه به آن جوان گفت: اگر می‌خواهی، برو. و آن جوان با او برفت.
جوان می‌گويد[2]‌: چون به قلعه رسيديم، پيرمرد روی به من کرد و گفت: ای جوان، هيچ می‌دانی که تو فرزندِ منی؟! گفتم: چگونه فرزندِ تو باشم؛ حال‌آن‌که، من مردی مسلمان‌ام، از عرب، و تو مردی عيسوی، از روم!؟
پيرمرد گفت: مادرِ تو از کجاست؟ گفتم: مادرِ من رومی است. پيرمرد گفت: اکنون می‌خواهم وصفِ مادرت را بگويم. تو را به خدا سوگند می‌دهم، که اگر گفته‌های‌ام راست بود، آن را تصديق کنی. گفتم: سوگند می‌خورم. پيرمردِ رومی به سخن درآمد، و وصفِ مادرم را چنان گفت که سرِ مويی خطا در آن نبود؛ و حتّی يک مورد را نادرست نگفت.
سپس، پيرمرد گفت: مادرِ تو دخترِ من است؛ و تو فرزندِ منی. گفتم: از کجا دانستی که من فرزندِ توام؟ گفت: به راه‌بُردِ مانندگیِ چهره و پيکر، و آشنايیِ پيشينِ روان‌ها، و راستیِ دريافت، و بسياریِ تيزهوشی و دانايی!
و سپس، زنی را صدا زد و از خانه بيرون آمد؛ شک نکردم[3] که مادرِ من است. و پيرزنی نيز با او بيرون آمد؛ درست به همان شکل و ريخت‌وار؛ الّا اين‌که پير بود. و به سویِ من آمدند، و بر سر و رویِ من بوسه می‌زدند. پيرمرد گفت: اين دو تن، جدّه و خاله‌یِ تو اند.
آن‌گاه، پيرمرد بر بام ِ قلعه رفت، و به زبانِ رومی، بانگی بلند برکشيد و سخنی گفت؛ و چندين جوان و نوجوان از صحرا آمدند؛ و بر سر و رویِ من بوسه می‌زدند. پيرمرد گفت: اينان، دايی‌هایِ تو اند، و پسرخاله‌هایِ تو، و پسرعموهایِ مادرِ تو.
سپس، آرايه‌ها و گوهرها، و پارچه‌هایِ گونه‌گونِ گران‌بها آورد، و گفت: اين‌همه، ازآنِ مادرِ توست، که نزدِ ما مانده است؛ پيش از آن‌که او را به اسارت و بندگی ببرند. اين‌ها را بردار، و با خود به نزدِ او ببر. او همه را خواهد شناخت. و سپس، جداگانه، مالِ بسيار و جامه‌هایِ رومی، و چندين اسب و استرِ خوب به من داد؛ و مرا، به سلامت، به لشکرگاه بازگرداند.

چون از غزا بازگشتيم[4] و آن جوان به خانه رفت[5]، يک‌به‌يکِ آن گوهرها و آرايه‌ها و پارچه‌ها و جامه‌ها را، به مادرِ خود می‌داد، و می‌گفت: اين‌ها  را به تو بخشيدم. و مادر، چون آن گوهر و آرايه و ديگر چيزها را می‌ديد می‌گريست.
چون بی‌تاب شد، پسر را سوگند داد، و گفت: با من بگو، که اين‌ها را از کجا آورده‌ای، و اهلِ اين قلعه در چه حالی بودند، و از ايشان چه کسانی کشته شدند، و چه کسانی زنده ماندند؟ و جوان، برایِ او، از چند‌و‌چونِ آن قلعه، و فراوانی و آبادانیِ آن سرزمين می‌گفت، و از چهره و ريخت‌وارِ آن پيرمرد و آن پيرزن و آن زنِ جوان، و آن جوانان، سخن می‌راند، و مادرش می‌گريست و بی‌قراری می‌کرد. جوان گفت: تو را چه شده است؛ و چرا آشفته و بی‌قرار شده‌ای؟ مادر گفت: آن پير که می‌گويی، پدرِ من است؛ و آن پيرزن، مادرِ من؛ و آن زنِ جوان، خواهرم.
جوان طاقت نياورد، و همه‌یِ آنچه را که آورده بود، پيشِ مادر نهاد؛ و همه‌یِ ماجرا را، سرتاپا، برایِ او بازگفت.


?
پابرگ‌ها:

[1]  بابِ 5؛ حکايتِ 4 (‌جلدِ‌1‌؛ ص‌298 تا 302)
[2] اين‌جا، در اصلِ متن، داستان همچنان از زبانِ همان راوی [مردی از اهل کوفه] که به‌ناچار، ديدگاهِ او محدود به فضایِ لشکرگاه است، روايت می‌شود: «چون به حصن او رسيد آن پير او را گفت: يا جوان هيچ می‌دانی که تو فرزند منی؟ جوان گفت: من چگونه فرزند تو باشم، مردی مسلمانم از عرب و تو مردی نصرانی از روم ...» (ج1، ص300)
و اين، با واقع‌نمايی سازگار نيست. راوی که محدود به فضایِ حضورِ خويش است، چگونه می‌تواند شاهدِ گفت‌و‌گویِ آن دو تن، در نزديکیِ قلعه، و سپس درونِ قلعه باشد؟!
برایِ رفعِ اين نقيصه، فکر کردم بهتر است اين بخش از داستان، از زبانِ مردِ جوان بازگو شود. نمونه‌هایِ ديگری از اين‌دست، گه‌گاه، در برخی از حکايت‌های ِ اين مجموعه ديده می‌شود. هرجا چنين موردی بوده، من آن را اصلاح کرده؛ و البتّه، تصرّفِ خود را، در پابرگ، يادآوری نموده‌ام...
[3] از اين‌جا، در اصلِ متن نيز، روايت، از زبانِ خودِ جوان دنباله می‌يابد: «بعد از آن زنی را از پرده بيرون خواند، شک نکردم که مادر من است...» (همان، ص301)
[4] شايد درست‌تر اين باشد که فعل «بازگشتند» باشد. (بنگريد به پابرگِ بعدی)
[5] اين بخش را هم می‌توان به پيروی از بخشِ پيشين، از زبانِ مردِ جوان روايت کرد؛ امّا من اين‌جا را، به اصلِ متن برگشته‌ام؛ و روايت را از ديدگاهِ راویِ دانایِ کل ادامه می‌دهم. اگرچه، اين‌جا نيز، راویِ دانایِ کل نمی‌تواند جايی در روايت داشته باشد (مگر اين‌که از همان آغاز چنين می‌بود، و داستان از زاويه‌ديد و زبانِ راویِ بيرونی روايت می‌شد...)، گُمان می‌کنم به اين‌صورت، روايت مؤثّرتر از کار درمی‌آيد؛ تا اين‌که از زبانِ مردِ جوان باشد.

No comments:

Post a Comment