چهل‌و‌چهار داستان‌واره‌ی‌ِ کهن‌، از سرگذشت‌ِ کسانی که به سختی و دشواری و بلايی دچار آمده‌، و به راهی که گُمان نمی‌برده‌اند‌، رهايی يافته‌اند‌... {::::}

(‌III‌) بول بر گورِ ستمگر

محمّدبن‌الفضل، زمانی که وزيرِ معتصم بود، حکايت کرد که:
روزگاری پيش‌از‌ين، املاک و مستغلّاتِ عجيف را، در منطقه‌یِ عسکر، من اداره می‌کردم. به عجيف گفته بودند که من در اموالِ او خيانت کرده‌ام، و [در اثرِ ناشايستگیِ من] آبادی‌ها و مزرعه‌هایِ او، ويران شده. مأمور فرستاد، مرا گرفتند، بر دست و پای‌ام بند و زنجير نهادند، و با همان وضع، پيشِ او بردند؛ به خانه‌ای که در شهرِ [نوبنيادِ] سرّ‌من‌رأی (سامرّا) برایِ خود می‌ساخت.
صنعت‌گران در سرایِ او کار می‌کردند؛ و او در سرای می‌گشت. چون نگاه‌اش به من افتاد، دشنام داد، و گفت: در مالِ من خيانت کردی، و آبادی‌هایِ من، در دستِ تو خراب گشت؛ به‌خدا که تو را می‌کشم.
و فرمود که تازيانه آوردند؛ و مرا گرفتند تا بزنند. از خوف و وحشتِ آن حال، از خود بی‌خود شدم؛ به‌حدّی که جلوِ ادرارِ خود را نتوانستم بگيرم، و نشانِ بول بر ساقِ شلوارم پديدار شد. کاتبِ عجيف که می‌نگريست، وقتی آن حالت را مشاهده کرد، به او گفت: خدا به تو عزّت دهد، ای امير! تو امروز به سرکشیِ اين بنا و رسيدگی به نيازهایِ آن مشغولی؛ و اين مرد در دستِ ماست، و جايی نمی‌رود. کشتن و زدنِ او، برایِ امير، هر زمان که بخواهد، آسان است. فرمان بده که او را زندانی کنند، تا کارهایِ او را به‌دقّت بررسی کنی. اگر آنچه درباره‌اش گفته‌اند، راست باشد، می‌توانی دستور دهی که او را مجازات و شکنجه کنند؛ و اگر دروغ باشد، اين‌لحظه مرتکبِ گناه نشده باشی؛ و به‌واسطه‌یِ اين‌کار، از امرِ مهمِّ رسيدگی به وضعِ ساختمانِ سرایِ خود باز نمانده باشی.
چون عجيف سخنِ کاتب را شنيد، دستور داد تا مرا زندانی کردند.
مدّتی در زندان ماندم، تا اين‌که معتصم به جهاد با فرنگيان، به غزوِ عمّوريّه رفت؛ و عجيف نيز با او بود. و در آن‌جا بر عجيف خشم گرفت، و فرمان داد تا او را کشتند. چون اين خبر به کاتبِ او رسيد، دستور داد که مرا آزاد کردند.
از زندان که بيرون آمدم، دست‌ام تهی بود، و هيچ نداشتم. به سراغِ صاحب‌ديوان رفتم؛ و ميانِ ما دوستی برقرار بود. از ديدنِ من، و آزاد شدن‌ام شادمان شد، و از تنگ‌دستیِ من غمناک گشت، و خواست مبلغی به من ببخشد. گفتم: مال قبول نمی‌کنم؛ کاری از امورِ حکومت به من واگذار، که از آن سودی به من برسد، و خدمتی کرده باشم؛ و تو از مالِ خويش، چيزی از دست نداده باشی. و صاحب‌ديوان، مرا به شغلی برگماشت، در نواحیِ ديارِ ربيعه و مُضر.
من، که آه در بساط نداشتم، از تاجرانِ شهر، مبلغی قرض گرفتم، و با آن، ظاهرِ خود را آراسته گردانده، سر‌و‌سامانی دادم؛ و بدان سوی رفتم.
از جمله‌یِ مناطقِ تحتِ کارگزاریِ من، آبادی‌يی بود خوش‌منظر. روزی، در گوشه‌کنارِ آن نواحی، گشت‌و‌گذاری می‌کردم؛ به آن آبادی رسيدم، و برایِ آسودن به خانه‌ای رفتم. خانه‌ای که در آن فرود آمده بودم، مستراحی تنگ و ناپاکيزه داشت . شب، چون برایِ رفعِ نياز برخاستم، از خانه بيرون رفتم، تلی خاک ديدم، و برایِ بول‌کردن آن‌جا نشستم. در همين‌حال، صاحب‌خانه بيرون آمد، و گفت: می‌دانی که بر چه جايگاهی بول می‌کنی؟ گفتم: توده‌واری خاک است. خنديد و گفت: اين گورِ مردی است از نزديکانِ خليفه، که نامِ او عجيف بود. خليفه بر او خشم گرفت؛ او را دست‌و‌پا بسته، به اين حوالی آوردند، و چون به اين‌جا رسيدند، او را کشتند. و اين‌جا، ديوارِ کهنه‌ای بود، جنازه را کنارِ آن انداختند. چون لشکرِ خليفه از اين‌جا رفت، ما آن ديوارِ کهنه را بر رویِ جنازه واژگون کرديم، که سگ‌ها او را پاره‌پاره نکنند. و امروز، آن مرد در زيرِ اين توده‌یِ خاک است!
چون اين سخن را شنيدم، از بول‌کردنِ آن‌روز يادم آمد، که از ترسِ او، خود را آلوده ساختم؛ و از بول‌کردنِ امروز بر گورِ او، دچارِ شگفتی شدم.


?
پابرگ‌ها:

[1]  باب‌ِ 5‌؛ حکايت‌ِ 3 (‌جلدِ‌1‌؛ ص‌294 تا 297)

No comments:

Post a Comment