چهل‌و‌چهار داستان‌واره‌ی‌ِ کهن‌، از سرگذشت‌ِ کسانی که به سختی و دشواری و بلايی دچار آمده‌، و به راهی که گُمان نمی‌برده‌اند‌، رهايی يافته‌اند‌... {::::}

(‌II‌) جعفر‌ِ برمکی و اسحاق‌ِ موصلی‌، و عبدالملک‌ِ هاشمی

اسحاق‌بن‌ابراهيم‌ِ موصلی حکايت کرده است که‌:
من هرگز کسی را همانند‌ِ جعفر‌بن‌يحيی‌البرمکی نديده‌ام‌. [اين مرد] در بخشندگی و گشاده‌دستی و ادب و فرهنگ و جوانمردی و نرم‌خويی و باريک‌بينی و خوش‌رفتاری، و نيز در آنچه لازمه‌یِ هم‌نشينی و مجالسِ عشرت است، مانندِ موسيقی و رقص و سخنانِ خنده‌ناک و شوخی‌ها، سرآمدِ همگان بود.
روزی به سرای ِ هارون‌الرّشيد رفتم، گفتند: اميرالمؤمنين به آسايش مشغول است. در بازگشت، جعفر را ديدم که به سویِ سرایِ هارون می‌آمد. او را از موضوع باخبر ساختم، گفت: لحظه‌ای درنگ کن. و به درون رفت و رسمِ خدمت به‌جای‌آورد؛ و چون بازگشت، گفت: بيا تا به خانه‌یِ ما رويم، و به‌تنهايی، به عشرت و نشاط بگذرانيم، و از اين فرصت بهره‌ای ببريم، و امروز مطربِ همديگر باشيم. گفتم: چه بهتر از اين .
به خانه‌یِ جعفر رفتيم؛ جامه‌یِ خود را عوض کرديم، و خوردنی آوردند. چون از خوردن فارغ شديم، کنيزکانِ خود را صدا زد: بياييد که بيگانه‌ای در ميان نيست، که لازم باشد خود را از او پنهان کنيد. سپس، شراب آوردند؛ و پيش از آن، جامه‌هایِ ابريشمين پوشيديم و بوييدنی‌هایِ خوش –چنان که شيوه‌یِ مجلسِ شراب است- به‌کار برديم، و به سماع مشغول شديم. يک‌بار من برایِ او آواز برمی‌کشيدم، و بارِ ديگر، او برایِ من می‌خواند.
در اين ميان، دربان را صدا کرد و گفت: امروز هيچ‌کس را (هرکه می‌خواهد باشد) راه نمی‌دهی. حتّی اگر فرستاده‌یِ خليفه هم آمد، بگو که وزير به کارِ مهمّی مشغول است. و اين فرمان را چندبار تکرار کرد، و فرمود که دستورِ او را به همه‌یِ دربانان و خدمت‌کاران اطّلاع دهند. سپس، افزود: فقط، اگر عبدالملک بيايد، او را راه دهيد. و منظورش از اين عبدالملک، يکی از هم‌نشينانِ او بود، که جعفر به او اُنسِ بسيار داشت و در مجالس حاضر می‌شد، و مردی شوخ‌طبع بود.
دربان رفت، و ما به کارِ خود مشغول شديم. اندکی بعد، در اوجِ شادی و نشاط، حالِ بسيار خوشی داشتيم، که ناگهان پرده کنار رفت و عبدالملک‌بن‌صالحِ هاشمی را ديديم که به درون آمد. دربان اشتباه کرده بود؛ و پنداشته بود که منظورِ جعفر، اين عبدالملک بوده!
و امّا، اين عبدالملک، از بزرگانِ هاشميان بود؛ و در بزرگی و وارستگی، پايه و جايگاهی بلند داشت. بارها، اميرالمؤمنين هارون از وی درخواستِ هم‌نشينی و شرکت در محافل نموده بود؛ و عبدالملک نمی‌پذيرفت. پاکيزگی و پرهيزگاریِ وی به اندازه‌ای بود که بارها و بارها، هارون کوشيده بود تا يک قدح شراب به وی بنوشاند؛ و تلاش‌هایِ او بی‌نتيجه مانده بود.
من و جعفر چون او را بديديم، حيران مانديم و به يکديگر نگاه می‌کرديم. از نگرانی و سرگشتگیِ بسيار، شادمانی از ما گريخت. جعفر چنان آشفته و خشمگين بود، که گويی پوست بر تن‌اش درحالِ ترکيدن بود. سرخ‌شده و برافروخته. و عبدالملک، چون پريشانی و سرگشتگیِ ما را ديد، به سویِ ما قدم برداشت. به راهروی رسيد که اتاقی که ما در آن بوديم، در انتهایِ آن قرار داشت. همان‌جا، در راهرو، ردایِ خود را درآورد و به کناری انداخت؛ و خوردنی طلب کرد. جعفر فرمود تا خدمت‌کاران برای‌اش خوردنی آوردند؛ و هنوز خشمگين و پريشان بود. عبدالملک چيزی بخورد، و پيمانه‌ای بزرگ شراب درخواست کرد؛ و چون آوردند، يک‌ضرب سرکشيد، و بر درِ خانه‌ای که ما در آن بوديم ايستاد؛ دست‌های‌اش را به دو سویِ در گذاشت، و گفت: در کاری که می‌کنيد، مرا هم شريک سازيد. جعفر گفت: درآی. خوش آمدی!
بعد از آن، پيراهنی ابريشمين آوردند. عبدالملک آن را پوشيد، و بویِ خوش به‌کار بُرد؛ و چند پياله شراب، پی‌در‌پی نوشيد، تا در مستی به ما برسد! و سپس آوازی خوش برکشيد؛ که از آوازِ هردویِ ما خوش‌تر و استادانه‌تر بود. و در هر کار و ريزه‌کاری، که در چنين مجالسی معمول است، از ما بهتر و برتر عمل نمود.
خشمِ جعفر به خرسندی، و اندوهِ او به شادی بدل گشت، و گفت: کار و درخواستی که داری بگو، تا برآورده سازم. عبدالملک گفت: اينک، جای و هنگامِ آن نيست. جعفر اصرار کرد. عبدالملک گفت: مدّتی است اميرالمؤمنين از من روی برمی‌گرداند؛ می‌خواهم که باز همچون گذشته، با من مهربان گردد، و از الطاف و بخشش‌هایِ او برخوردار باشم.
جعفر گفت: اميرالمؤمنين از تو خرسند گشت، و غبارِ کدورت از خاطرش زدوده شد؛ اکنون، درخواستی که داری، چيست؟ عبدالملک گفت: خواهش و آرزویِ من همين بود که گفتم. جعفر گفت: می‌گويم آنچه می‌خواهی، درخواست کن. عبدالملک گفت: قرضِ بسيار دارم. گفت: قرض‌های‌ات چه مقدار است؟ گفت: چهل‌هزار درم. گفت: اين‌هم چهل‌هزار درم! اگر می‌خواهی، بگويم همين‌لحظه، آن را برای‌ات بياورند؛ امّا، آنچه مرا از اين‌کار بازمی‌دارد، اين است که جايگاهِ تو والاتر از آن است که کسی مانندِ من، به چون‌تويی چيزی ببخشد. پذيرا می‌شوم، که فردا، اين مبلغ را از خزانه‌یِ اميرالمؤمنين، به خدمت‌ات بياورند.
عبدالملک گفت: خواهشی ديگر نيز دارم؛ و آن اين است که اميرالمؤمنين، به پسرِ من نام و آوازه‌ای بخشد، و او را به پايه و جايگاهی بلند برساند. جعفر گفت: اميرالمؤمنين، حکومتِ مصر به پسرت داد، و دخترِ خود عاليه را به عقدِ او درآورد، و دوهزارهزار درم از مالِ خود، برایِ کابينِ دختر، به او می‌دهد.[2]
اسحاق‌بن‌ابراهيمِ موصلی می‌گويد: من با خود گفتم: اين مرد مست شده است، و نمی‌فهمد چه می‌گويد!
و چون بامداد به درگاهِ اميرالمؤمنين رفتم، جعفرِ برمکی پيش از من آنجا بود؛ و در سرایِ اميرالمؤمنين، جمعيّتی بسيار ديدم؛ و ابويوسفِ قاضی و ديگرانی مانندِ او، از پيشوايانِ بزرگ و سرشناسان و بزرگانِ بغداد را ديدم که دعوت کرده بودند. و عبدالملک‌بن‌صالحِ هاشمی و پسرش را به حضورِ هارون‌الرّشيد آوردند.
هارون گفت: تا اين‌لحظه، از تو ناخرسند بودم. اکنون، خرسند گشتم، و چهل‌هزار دينار[3] به تو بخشيدم. همين‌لحظه، از جعفر دريافت کن. و سپس، پسرِ عبدالملک را صدا زد، و گفت: همگان گواه باشيد، که من دخترِ خود عاليه را به او دادم، و از مالِ خود، دوهزارهزار درم مهرِ او کردم؛ و حکم‌رانی و ولايتِ مصر نيز به وی سپردم.
اسحاقِ موصلی گويد: چون جعفر بيرون آمد، چگونگیِ ماجرا را از او پرسيدم؛ گفت: صبحِ زود به خدمتِ اميرالمؤمنين آمدم، و تمامیِ ماجرایِ ديشب را، کلمه به کلمه، با او در ميان نهادم، و بازگو نمودم. از ماجرایِ عبدالملک، و اشتباه‌کردنِ دربان، و رفتاری که عبدالملک با ما داشت؛ و اين که برایِ برهم‌نخوردنِ شادمانیِ ما، بزرگی و پرهيزگاریِ خود را به‌کناری‌نهاد، و با ما هم‌رنگ شد. هارون شگفت‌زده شد، و خوش‌اش آمد. بعد از آن، گفتم که من از سویِ اميرالمؤمنين، قول‌هايی به عبدالملک داده‌ام. گفت: چه قول‌هايی؟ همه را برای‌اش گفتم. گفت: به قول و وعده‌هایِ خود وفا کن. و فرمان داد تا عبدالملک را به حضورش آوردم. و چنان شد که خود ديدی!


?
پابرگ‌ها:

[1]  باب‌ِ 4‌؛ حکايت‌ِ 14 (‌جلد 1‌؛ ص‌249 تا 254‌)
[2]  در اصلِ متن، چنين است: «و دوهزارهزار درم از مال خود کابين دختر به وی داد.»(ص253) – و من نمی‌فهمم منظور از آن چيست. آيا هارون مهرِ دختر را، خود پرداخته است؟! ظاهراً بايد چنين باشد. در ادامه‌یِ روايت، می‌خوانيم: «و از مال خويش، دوهزارهزار درم مهر او گردانيدم.» (ص254)
[3]  از متن و ضبطِ نسخه‌ها نمی‌توان پی‌برد که چرا «درم» به «دينار» بدل شده؟ شايد هم سخاوتِ هارون گل کرده؟!

No comments:

Post a Comment