ابوالحسنالمقری میگويد:
در ميانِ يارانِ ما که قاریِ قرآن بودند و در علومِ وابسته به آن مهارت داشتند، مردی نيکوکار و پاکيزهکردار بود، به نامِ ابواحمد. اين مرد، دعایِ محبّت مینوشت، و در اين کار، قبولِ همگانی يافته بود؛ و دعایِ او باعثِ انس و محبّت ميانِ قلبها میشد. هزينهیِ خوراک و پوشاک و زندگانیِ ابواحمد، از هديههايی که مردم به عنوانِ مزدِ دعانويسی برایاش میآوردند، تأمين میشد.
او، برایِ من تعريف کرده است که:
يک روز، کيسهام کاملاً تهی بود. تا شب انتظار کشيدم؛ امّا گشايشی حاصل نشد. روز به پايان رسيد، و همچنان، در دکّان نشسته بودم. با خلوصِ نيّت، روی به خدا آوردم، و از او درخواست کردم که روزیِ مرا برساند.
هنوز دعایِ من به پايان نرسيده بود که شخصی داخل شد. نگاه کردم، پسری نوجوان بود، با چهرهای بسيار زيبا و دلپذير؛ چنان که گويی خداوند در آفرينشِ او، همهیِ زيبايیها را به کار بسته بود، و از هيچ ريزهکاری و دقّتی، در پرداختِ چهرهیِ او خودداری نکرده.
با ادب و احترامِ بسيار سلام کرد. و چون به سخن درآمد، شيرينی و خوشآهنگیِ سخناش، بر زيبايیِ ظاهریِ او افزود. بلافاصله، آيهیِ «وان يکاد» خواندم و بر او دميدم؛ و درحالیکه از اين آفرينشِ خدايی شگفتزده بودم، گفتم: چه خدمتی از من برمیآيد؟ گفت: من بندهای زرخريدم؛ امروز، صاحبِ من بر من خشم گرفت و مرا از خانه بيرون کرد، و گفت: برو و ديگر به اينجا برمگرد. امّا من هيچکس را نمیشناسم، و هيچ دوست و آشنايی ندارم. هيچوقت فکر نمیکردم که ممکن است روزی به کسی و پناهگاهی نياز داشته باشم؛ و از اينرو، هرگز در صددِ جُستنِ آن برنيامدهام. و اصلاً نمیخواهم به اين موضوع فکر کنم، و بپذيرم که صاحبی جز او داشته باشم، و به کسی جز او خدمت کنم.
و امروز، چون در اين پيشآمدِ ناگوار سرگشته بودم، کسانی نشانیِ تو را به من دادند، و گفتند که تو دعایِ محبّت مینويسی، و ميانِ دلهایِ رميده، الفت برقرار میکنی؛ برایِ من، دعايی بنويس، که خداوند و صاحبِ من بر من مهربان شود، و من دوباره در خدمتِ او باشم.
[ابواحمد میگويد:] من دعايی برایِ او نوشتم (که عبارت است از سورهیِ فاتحه و معوذتين و آيةالکرسی) و گفتم: اين دعا را بگير و بر بازویِ خود ببند؛ و به لطفِ خدا اميد داشته باش که در کارت گشايش حاصل شود.
نوجوان کاغذِ دعا را گرفت، و يک دينار زر پيشِ من نهاد، و عذرخواهی کرد و رفت. من از حالتِ او منقلب شده بودم، و دلام به حالِ او میسوخت. برخاستم، دو رکعت نماز خواندم، و از خدا التماس و خواهش نمودم که او را به مقصودِ خود برساند، و گُمان و اميدِ او را باطل نسازد؛ و دلِ صاحباش را بر او مهربان گرداند.
چون نمازم تمام شد، يکیدو ساعت بيشتر نگذشته بود که شخصی به سراغِ من آمد، و گفت: برخيز که امير نازوک دستور داده است که تو را به خدمتِ او ببريم. من ترسيدم، و آن مرد گفت: مترس. و مرا بر استری سوار کرد، و به سرایِ امير رفتيم. آنجا، مرا در راهرو نگاه داشت، و خود تنها به درون رفت. لحظاتی بعد، مرا به داخلِ سرای راهنمايی کردند. امير را ديدم بر بالادستِ مجلس نشسته، و حدودِ سيصد غلام صف کشيده و ايستادهاند؛ و کاتبِ امير، پيشِ رویِ او نشسته. از مشاهدهیِ امير، و حال و وضعِ آنجا، به لرزه افتادم. خم شدم که سجده کنم، امير گفت: خدای تو را ببخشد، سجده مکن که سجده بر آدميان، راه و رسمِ ستمکاران است، و ما دوست نداريم. سجده، ويژهیِ خدای –عزّ و جلّ– است. بنشين، و ترس را از خود دور ساز.
پس از لحظهای که آرام گرفتم، امير پرسيد: امروز، غلامی نوجوان پيشِ تو آمده، و تو برایِ او دعايی نوشتهای؟ گفتم: آری. گفت: همهیِ ماجرا را، راست، و کلمه به کلمه، برایِ من بگو. من همهیِ واقعه را بازگو نمودم؛ و حتّی آيههايی را که در دعا نوشته بودم، خواندم. و چون به آنجا رسيدم که آن نوجوان میگفت "من بندهام و هيچکس را نمیشناسم و هيچ پناهگاهی ندارم و نمیدانستهام که ممکن است روزی چنين واقعهای برایام پيشآيد" و من دلام سوخته بود... از يادآوریِ آن، به گريه درآمدم، و چشمهایِ امير نيز اشکآلود شد، و گفت: برخيز ای پيرِ بزرگوار، و هرگاه برایِ تو، يا دوست و همسايهات کاری پيش آمد، به من خبر بده تا آن مشکل را حل کنم. از امروز، درِ اين خانه هميشه به رویِ تو باز است؛ و کاملاً آزادانه، رفتوآمد خواهی کرد.
من امير را دعا کردم، و بيرون آمدم. در پیِ من، غلامی آمد و حوالهای به مبلغِ سيصد درم به من داد. و چون به راهرو رسيدم، آن نوجوان را ديدم. مرا به اتاقی برد و بنشاند. گفتم: چه شد؟ گفت: من غلامِ اميرم. امروز مرا از نزدِ خود رانده بود –چنانکه پيشتر با تو گفتهام-؛ و آنزمان که با نااميدی از سرای بيرون آمده بودم، امير مرا بخشيده، و احضار کرده بود؛ امّا من در سرای نبوده بودم. وقتی تو دعا نوشتی و به سرای برگشتم، امير از انگيزهیِ غيبتِ من پرسيد؛ و من ماجرایِ آمدنام نزدِ تو، و دعانوشتن را گفتم؛ امّا امير سخنِ مرا باور نکرد. اين بود که تو را احضار نمود.
و پس از آنکه سخنِ تو را شنيد، و تو بيرون رفتی، مرا صدا زد و لفظِ "فرزند" بهکار برد، و گفت: از اين بهبعد، بزرگترينِ بندگان، و نزديکترين کس به من، تويی! دوستیِ تو در دلِ من جاگير شده، و جايگاهِ تو پيشِ من، بلندتر از همهیِ ديگران است. چون تندخويیِ من، و اين که تو را از پيشِ خود راندم، زلالِ دوستیات را تيره نگرداند، و از علاقهات کاسته نشد، و برایِ جلبِ رضايتِ من، به هر دری زدی و به دعا پناه بردی، و بر من آشکار شد که بعد از خدا، جز من هيچ پناهگاه و پشتيبانی برایِ خود جستجو نکردهای، و در جهان بهغيرِ من کسی را يار و ياريگرِ خود نمیدانی، ازينپس، از من جز نيکی و نوازش نخواهی ديد. دولت و اقبالِ تو آغاز گشته، و در آيندهای بسيار نزديک، تو را به مرتبهای عالی و پايگاهی بلند خواهم رساند؛ چنانکه در ميانِ همانندانِ خويش، از همه بزرگتر، و به من از همه نزديکتر، تو باشی. گويا خدای –عزّ و جلّ– دعایِ آن پير را در حقِّ تو مستجاب گردانيده.
سپس، پرسيد: به او چه پاداشی دادی؟ گفتم: بهجز آن يکدينار، هيچ. گفت: برخيز و به خزانه رو، و آنچه دربايست و شايستهیِ او میدانی بيار، و به پاداشِ آن نيکخواهی که در حقِّ تو نموده، به او برسان. به خزانه رفتم، و اين را آوردهام.
هديهیِ او را گرفتم؛ پانصد درم بود. و گفت: ازينپس، بايد همنشينِ من باشی، که با تو نيکیِ بسيار خواهم نمود.
بعد از مدّتی، به نزدِ او رفتم. او را ديدم درحالیکه سرپرستیِ گروهی برعهدهیِ او بود، و مرتبهای عالی يافته بود. پاداشی بزرگ به من داد و بخششِ بسيار نمود. و ازآنپس، در حوادثِ روزگار پشتيبانِ من شد؛ و در گرفتاریها و سختیها، از ياری و هواداریِ او برخوردار بودم.
?
پابرگها:
No comments:
Post a Comment